زهره شریعتی
محمد حسن ابراهیمی
تولد: 22 دی ماه 1346
ازدواج با شهناز انصاری: هفتم اسفند 1375
ربوده شدن توسط افراد ناشناس:
2 آوریل 2004، 14 فروردین 1383
شهادت: 15 اردیبهشت 1383؛ گویان ـ آمریکای جنوبی
مردان آسمانی، مسافر هر مقصدی که باشند، آسمانیاند. آنان به پنج قاره جهان کوچ کردهاند. سفری در راه خداوند، تا مبلغ آخرین دین پروردگار باشند. مردی آسمانی هم به آمریکای جنوبی رفت، کشوری به نام گویان. هفت سال در انتظار فرزند بود؛ دختری به نام فاطمه؛ دختری که هرگز او را ندید. اهریمن تاب نداشت ببیند که مردم آن دیار فوج فوج به دین و آیینی که او از آن میگفت، بگروند. او را ربود، و یک ماه بعد، کالبد خاکیاش را به همسرش تحویل داد.
اما هنوز صدای محمدحسین به گوش میرسد که از آخرین پیامبر برایمان میگوید، و منجی جهان که روزی خواهد آمد برای گسترش عدالت، و برای آنکه فاطمهها یک بار هم که شده پدر را ببینند...
?
محمد حسن اهل بوشهر بود، اما خانوادهاش قم زندگی میکردند. پدرش روحانی بود. پدربزرگهای مادری و پدریاش هم. توی بوشهر معروف بودند. پدرش بعد از ازدواج با مادرش، رفته بود حوزه عملیه نجف درس بخواند. محمد حسن همان جا در نجف به دنیا آمده بود، اما شناسنامهاش صادره از کربلا بود. وقتی حسن البکر رییس جمهور شد، همه ایرانیها را به زور از عراق بیرون کرد. خانواده محمد حسن هم برگشتند ایران، اما بوشهر نرفتند. رفتند قم و همان جا ماندند.
محمد حسن دیپلم ریاضی داشت. مهندسی هم قبول شد، اما خوشش نمیآمد، انصراف داد. دلش میخواست مثل برادرش پزشکی بخواند، کنکور تجربی داد. مرحله اول قبول شد، اما مرحله دوم نه. بعد رفت سربازی.
تصمیم گرفت انسانی امتحان بدهد. توی مدتی که برای کنکور میخواند، رفت مدرسه علمیه معصومیه قم، درس حوزه خواند. با رتبه 200 رشته حقوق دانشگاه قم قبول شد. از آن به بعد درس حوزه را متفرقه خواند. نوار گوش میداد و میرفت درس علما و مجتهدین معروف، بعد امتحان میداد. فوقلیسانس حقوق بین الملل را هم گرفت.
?
سال 79 از طرف سازمان مدارس و حوزههای علمیه خارج از کشور، ماموریت دادند برود کشور گویان در آمریکای جنوبی. قرار بود آنجا یک مدرسه علمیه درست کنند. رفت شرایط را بسنجد و گزارش بدهد. مدتی بود در مورد کشورهای آمریکای لاتین و دریای کارائیب تحقیق میکرد. سازمان جزوهاش را پسندیده بود. به عنوان بازاریاب یک شرکت تجاری فرستادندش. بدون لباس روحانی، تا ببیند شرایط این کشور به درد تبلیغ میخورد یا نه.
سفرش سه ماه طول کشید. زبان انگلیسی را خیلی خوب بلد بود. کلاس و این چیزها نرفته بود، چهارده سال خودش تمرین کرده بود و یاد گرفته بود. استعدادش توی یادگیری زبان عالی بود. با خارجیهای انگلیسیزبانی که برای تحصیل در حوزه علمیه به قم آمده بودند، رفت و آمد میکرد تا خوب مسلط بشود.
خودش میگفت روحانی باید به همه زبانها مسلط باشد، چون کارش تبلیغ اسلام بین مردم است. برای ارتباط با مردم هم باید به زبان خودشان حرف زد.
عربی هم خوب میدانست. حتی وقتی با هم رفتیم گویان، قبلش یک هفته ماندیم ونزوئلا. کتاب زبان اسپانیایی گرفته بود دستش و مدام میخواند. همان یک هفتهای توانست خیلی راحت به اسپانیایی با مردم حرف بزند. وقتی هم رفتیم گویان، توی کالج، اسپانیایی میخواند و همزمان تدریس هم میکرد. عربی و انگلیسی را هم خودش درس میداد.
?
یک سال و خوردهای طول کشید تا با هم رفتیم. 28 اسفند 81 در گویان بودیم. گویان مسلمان زیاد داشت، اما نود و نه درصدشان سنی بودند. تعداد شیعهها انگشتشمار بود. بارها میگفت «ما باید در همه جای دنیا پایگاهی داشته باشیم تا وقتی امام زمان میآید و میگوید انا المهدی، همه دنیا بدانند کی دارد میآید. نباید به مسلمانهای کشور خودمان قانع باشیم، دو نفر هم که این طرف دنیا با اسلام آشنا بشوند، خیلی خوب است. باید کمکشان کنیم اسلام را بشناسند. آینده اسلام برای همه دنیاست، امام زمان تمام جهان را فتح میکند، نه فقط کشورهای اسلامی را. دیگران هم باید با منجی آخرالزمان آشنا شوند.»
?
گویان کشور کوچکی است و جمعیتش تقریبا هشتصد هزار نفرند. دولتشان ترکیبی از دین هندو و مسیحی است. گویان سالها مستعمره انگلیس بود. شهناز همیشه فکر میکرد راست میگویند که انگلیسیها سیاستمدارند و روباه صفت. دو قرن قبل برداشته بودند آفریقاییهای سیاهپوست را از آفریقا، و هندیها را از هندوستان، با کشتی آورده بودند آمریکای جنوبی در گویان. کشور حاصلخیزی بود. پر از جنگل و نیزار و مرتعهای سرسبز، مثل شمال ایران. جایی نبود که سبز نباشد.
معدن هم زیاد داشت. الماس و طلا، تا دلت بخواهد. اما مردمش در فقر مطلق بودند. چون مستعمره بود و استخراج معادن فقط برای انگلیس سود داشت. آفریقایی و هندوی آسیایی را آورده بودند و چنان بینشان اختلاف انداخته بودند که به خون هم تشنه بودند. گرچه سالهاست که گویان دیگر مستعمره انگلیس نیست، اما سیاست تفرقه بینداز و حکومت کن هنوز هم پابرجاست. تبعیض و تفاوت نژادی بیداد میکند. جایی که هندو بود، سیاهها و آفریقاییها نمیرفتند، جایی هم که سیاهها بودند، هندوها پایشان را آن جا نمیگذاشتند.
اما شهناز میدید که محمد حسن توانسته این نژادها را به هم نزدیک کند. توی کالج هم سیاهپوست بود، هم هندو. حتی آمرندین هم داشتند، که بومیهای خود آمریکای جنوبی بودند. نژاد زردپوستی از ترکیب هندوها و چینیها. سفید پوست هم بود، اما اهل خود گویان نبودند. از برزیل برای کار میآمدند و زبان رسمی در کشور انگلیسی بود.
?
طلبه مسیحی و حتا هندو هم داشتیم که با ما نماز میخواندند. بعضیها فقط دلشان میخواست با اسلام آشنا بشوند، اما کمکم خودشان هم مسلمان شدند. موقع ثبتنام لزومی نداشت حتما مسلمان باشند. یکی از دلایلی که دولت گویان روی محمدحسن و کارش حساس شد و از بین بردندش، همین مسئله بود.
بعضیها میگفتند چرا توی کشوری به این کوچکی این قدر فعالیت میکنید؟ چرا نرفتید اروپا یا آمریکا که بیشتر مسلمان و شیعه دارد؟ نمیدانستند جایی که هیچ کس چیز زیادی از اسلام نمیداند، خیلی شیرین است آدم در مورد اسلام باهاشان حرف بزند. تازه از خود گویان هم چند نفر آمده بودند ایران و در حوزه علمیه قم یا جامعه الزهرا درس خوانده بودند. خب اینها وقتی برمیگشتند به کشورشان، دیگر دستشان برای یادگیری یا حتی تدریس به جایی بند نبود.
?
بین اهل بیت به حضرت فاطمه (ع) و امام حسین (ع) ارادت خاصی داشت. قبل از ازدواج با من، دو بار خواب بیبی را دیده بود.
گفت: «اگر بچهمان پسر بود، اسمش را میگذاریم حسین، اگر دختر بود، فاطمه.» این اسمها توی گویان خیلی کم بود. حیف که وقتی فاطمه به دنیا آمد، محمدحسن ندیدش. فاطمه یک ماه و نیم بعد از ربوده شدن پدرش، متولد شد. دو روز قبل از تولدش هم جسد پیدا شد. در آرزوی دیدن دخترش ماند. هیچ وقت انتظار این واقعه را نداشتم. اما محمدحسن همیشه میگفت «اگر قرار است خون من برای امام حسین ریخته شود، بگذار در همین کشور بریزد.»
?
آن روز، ساعت یک نصف شب شد، اما خبری ازش نبود. مثل دیوانهها مدام توی خانه راه میرفتم و در و دیوار را نگاه میکردم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. از ناراحتی و ترس حالت تهوع شدید داشتم. این بچه هم انگار فهمیده بود اتفاق بدی افتاده. همینطور تکان میخورد و حرکت میکرد. دیگر طاقت نیاوردم. وقتی ساعت یک شد، با شرمندگی و احتیاط تلفن زدم خانه یکی از شیعیان آنجا که از دوستان محمدحسن بود. بهش گفتم «اگر ممکن است شما به موبایلش زنگ بزنید. شاید تصادف کرده که کسی با من تماس نگرفته».
میخواست من نفهمم چه اتفاقی افتده. فقط گفت «دو نفر آمدهاند شلیک کردهاند به پای موسی، مستخدم کالج، که زخمی شده و رفته بیمارستان».
با عجله پرسیدم «خب شیخ چی شد؟ شیخ را بگو». کمی مکث کرد و به همان زبان انگلیسی گفت «کیدنپ، کیدنپ». (Kidnapping)
این همه زبان یاد گرفته بودم، ولی معنای این کلمه را نمیدانستم. پرسیدم: «یعنی چی؟!» و او توضیح داد «یعنی آدمربایی. همان دو نفر مسلح او را با خودشان بردهاند».
دیگر نمیدانید تنهایی تا صبح چی کشیدم و چه حالی داشتم. موبایلم که قطع بود، از خانه هم نمیتوانستم زنگ بزنم ایران. فقط توانستم ایمیل بفرستم. اما خب به این زودیها آنلاین نمیشدند که ایمیلم را بخوانند. کارت تلفن اینترنتی هم نداشتم.
?
محمد حسن را در جادهای که به شهر لیندن میرفت پیدا کردند. 36 کیلومتر توی قسمت فرعی جاده، وسط نیزارها. عموی شهناز میگفت: «عجیب است که میگویند یک رهگذر پیدایش کرده. حتی هلیکوپترها هم از آن بالا نمیتوانستند جسدش را ببینند. وسط جنگل بود و نیزار. کار خود پلیس بوده که لو داده. وگرنه رهگذر برای چی باید از آن جاده فرعی و دور رد میشده که جسد را ببینند؟»
پلیس گویان گفت «نحوه پیدا شدن جسد محرمانه است. نمیتوانیم فردی که آن را پیدا کرده معرفی کنیم».
گفتند: ده روز قبل کشته شده. سازمان اطلاعات گویان اعلام کرد نامههایی در مورد او به آنجا رسیده که یک ایرانی به اسم ابراهیمی دارد اینجا کسانی را تربیت میکند تا در آینده بر ضد آمریکا عملیات تروریستی انجام بدهند. حتی بعضیها گفته بودند خودش در حملهای که توی آرژانتین به ساختمان یهودیها شده بود، شرکت داشته. دولت روی او حساس شده بود. یک هفته قبل از ربوده شدن هم یک هیئت بلند پایه از آمریکا آمده بود گویان. توی جلسهشان در مورد کالج شیعیان صحبت کرده بودند. آمریکاییها گفته بودند این مسئله برای آمریکای جنوبی خطرناک است.
?
من بدنش را ندیدم. دلش را نداشتم. با گلوله کشته شده بود. عمو گفت «دو تا گلوله به سرش زده بودند. طوری که سرش مشخص نبود. از صورت و بدنش و نشانهای که در مورد دستش دادی او را شناختم». برادرهایش هم اینجا رفتند خودشان شناساییاش کردند. اما مادر شوهرم ملافه را از روی صورتش کنار نزد. من هم ندیدمش. نمیخواستم خاطره خوبی که از چهرهاش داشتم از بین برود.
?
وصیتنامه نداشت. گلزار شهدای قم دفنش کردند. نزدیک مزار شهیدان زینالدین. توی همه مراسمهایش شرکت کردم. ولی گیج و مبهوت بودم. فاطمه را بغل میزدم و با خودم میبردم. روز تشییع هم بردمش. فاطمه را گذاشتند روی تابوت پدرش و ازش عکس گرفتند. گفتند یادگاری و خاطرهای از پدرش است. روز تشییع، فاطمه یازده روزش بود. یک شب قبل از برگشتنمان به ایران، خواب دیدم محمد حسن دشداشه سفید خیلی زیبایی تنش کرده بود و برگشته بود خانه. با خوشحالی رفتم جلو، بهش گفتم «اِ، تو برگشتی؟ کجا بودی این مدت؟» صورتش خیلی زیبا شده بود. گفت: «نمیدانی؟ من دست آمریکاییها بودم. من را آمریکاییها گرفته بودند». گفتم: «میدانی فاطمه به دنیا آمده؟ نمیخواهی فاطمه را ببینی؟ دلت برایش تنگ نشده؟ بیا برویم فاطمه را نشانت بدهم.»
دستش را گرفتم و بردمش توی اتاق فاطمه. ولی بغلش نکرد. فقط یک نگاه خیلی محزون و غمگینی به فاطمه کرد و گفت: «من دیگر باید بروم». پرسیدم: «کجا؟ نمیترسی؟ مگر تازه نگرفته بودندت؟» که لبخندی زد و گفت «برمیگردم». و زود رفت.
?
این روزها با عکسش خیلی حرف میزنم. همه حرفهایم را میشنود. هر وقت خوابش را میبینم، بهش میگویم «تو که شهید شدهای.» میگوید «نه. من زندهام. میبینی که کنارت هستم.»
گاهی اوقات واقعا حضورش را حس میکنم. خیلی وقتها فاطمه سرش را میگیرد بالا و به سقف نگاه میکند. انگار به آسمان خیره شده باشد. بعد دست و پا میزند و با خودش میخندد. فکر کنم پدرش را میبیند.
هر روز صبح فاطمه را میبرم رو به روی عکس خندانی که از او روی دیوار خانه زدهایم. از پدرش برایش حرف میزنم. از اخلاقش، کارهایش. میخواهم وقتی بزرگ شد، همهچیز را برایش بگویم. اینکه پدرش یک آدم عادی نبود. نمیخواهم فراموشش کند و چیزی از او یادش نماند.
بعدها دیدم محمدحسن در حاشیه یکی از کتابهایش نوشته: «ما در راه اسلام حاضریم از همه هستیمان چشم بپوشیم...»
کلمات کلیدی: